هر کسی چیزی مهیّا می کند
عقده ها را از دلش وا می کند
بغض مولا چشمشان را بسته است
کینه ها دارد چه غوغا می کند
هر کسی با نیزه می آید جلو
نیزه اش را در تنت جا می کند
زخم های بی حساب پیکرت
پیکرت را چون معمّا می کند
تا شنیدم ضربه بر پهلوت خورد
گفتم این غم کار خود را می کند
روی سینه گر نشیند وای من
زخم های تو دهن وا می کند
آه این تصویر را از روی تل
زینبت دارد تماشا می کند
دختری دارد میان خیمه ها
معجری دیگر تمنّا می کند
شاعر: وحيد محمدي
عقده ها را از دلش وا می کند
بغض مولا چشمشان را بسته است
کینه ها دارد چه غوغا می کند
هر کسی با نیزه می آید جلو
نیزه اش را در تنت جا می کند
زخم های بی حساب پیکرت
پیکرت را چون معمّا می کند
تا شنیدم ضربه بر پهلوت خورد
گفتم این غم کار خود را می کند
روی سینه گر نشیند وای من
زخم های تو دهن وا می کند
آه این تصویر را از روی تل
زینبت دارد تماشا می کند
دختری دارد میان خیمه ها
معجری دیگر تمنّا می کند
شاعر: وحيد محمدي