آفتاب لب بامم پدر گريه منم
علي اوسطم و پير عزا و محنم
قسمت اين بود كه با گريه شوم هم بيعت
يادگاري غريب پدري بي كفنم
آب شد پيكر من از غم دروازه شام
ردي از سلسله ها هست به روي بدنم
يوسفي بودم و از حادثه يعقوب شدم
پسر خسته دل كشته بي پيرهنم
ابكي ابكي لحسين بن علي العطشان
شهره شهر شده گريه دشمن شكنم
كاش در لحظه دفن پدرم مي مردم
آن كه بوسيد چو عمه رگ حلقوم منم
شيرم_ از حيله روباه ندارم باكي
من كه دلگرم به خونخواهي ابن الحسنم
قبله گريه كنان همه عالم هستم
آخرين غصه جانسوز محرم هستم
رمقي نيست در اين پاي پر از آبله ام
بي قيام است چو زينب همه شب نافله ام
كمرم را غم شش ماهه برادر تا كرد
كشته ام كشته تير سه پر حرمله ام
اي پدر دل ز فراق تو به جان آمده است
مثل زهراي حرم خسته ازين فاصله ام
تا به كي ديدن كابوس غروب غارت ؟
ديگر از اين همه غم آمده سر حوصله ام
تا به كي زار زدن ياد تن نحر شده؟
شاهد سوخته سوختن قافله ام
آتش از اين تن بيمار خجالت نكشيد
هم تنم سوخت و َ هم اين دل پر از گله ام
در چهل روز فقط خوردن خون كارم بود
شد شكسته همه شب حرمتم و نافله ام
اربعيني به دلم غربت و غم نازل شد
من حسيني شدم و عمه ابوفاضل شد