دیده ام مانده به در تا که بیایی ای دوست رخ نورانی خود بنمایی ای دوست چون

دیده ام مانده به در تا که بیایی ای دوست رخ نورانی خود بنمایی ای دوست چون

دیده ام مانده به در تا که بیایی ای دوست رخ نورانی خود بنمایی ای دوست چون

دیده ام مانده به در تا که بیایی ای دوست رخ نورانی خود بنمایی ای دوست چون

دیده ام مانده به در تا که بیایی ای دوست رخ نورانی خود بنمایی ای دوست چون
دیده ام مانده به در تا که بیایی ای دوست رخ نورانی خود بنمایی ای دوست چون
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
دیده ام مانده به در تا که بیایی ای دوست رخ نورانی خود بنمایی ای دوست چون

دیده ام مانده به در تا که بیایی ای دوست                            رخ نورانی خود بنمایی ای دوست

چون گدایان درت تا به نوایی برسم                                 یاد من هم بده آداب گدایی ای دوست

در شهر حلّه جوان نصرانی بود که مادری مسلمان داشت و شیعه بود ، هر چه این مادر به فرزندش نصیحت می کرد و می گفت مادر بیا مسلمان شو ، پسر گوش نمی کرد ، می خندید و او را مسخره می کرد کار به جایی رسید که مادر دلسرد و مأیوس شد . یک روز گفت : پسرم دنیا پستی و بلندی دارد ، خوب و بد بسیار دارد حالا که به حرف من گوش نمی کنی من یک خواهش از تو دارم ، گفت : بگو مادر . گفت : پسرم اگر روزی آمد گرفتار شدی ، اگر روزی آمد تنها و بی کس شدی . در خانه هر کسی رفتی جوابت را نداد ، وقتی از همه قطع امید کردی ، متوسل شو به ابا صالح المهدی ، اگر از دل و جان صدایش بزنی کمکت می کند . جوان گفت : مادر جان ابا صالح کیه ؟ گفت پسرم او دادرس بیچارگان است ، او دوای دردمندان است .

چند وقت گذشت نزدیک پائیز بود این جوان شغلش روغن فروشی بود برای خرید روغن از شهر خارج شد ، روغنها را از چادر نشیانان خریداری کرد ، و در راه باز گشت تصمیم گرفت از شدّت خستگی نیمه شب در دل بیابان بماند و استراحت کند و فردا صبح حرکت کند ، از قضا عده ای که همراه او بودند همه دارایی اش را دزدیدند فردا ظهر از فشار گرما و تشنگی بیدار شد خودش را وسط بیابان تنها دید بلند شد ، گفت خدایا چکنم؟ من در این بیابان تنها جان می دهم کسی هم خبر ندارد ، آنچنان مضطرب شد و به حالت انابه افتاد ، یادش افتاد مادرش سفارش کرده بود : هر موقع مضطرب شدی و دادرسی پیدا نکردی بگو( یا ابا صالح ادرکنی ) چند مرتبه از سوز دل صدا زد ( یا اباصالح المهدی ) تا از هوش رفت .

یک وقت متوجه شد یک آقای زیبایی کنارش نشسته است با مهربانی خاص آب در دهانش می ریزد . حالا از زبان جوان گوش کنید تا این آب به گلویم رسید آنچنان گوارا بود که فوراً عطش من برطرف شد ، قوت گرفتم ایستادم ، سلام کردم ، گفتم آقا شما چه کسی هستی ؟ فرمودند : من حجة بن الحسن هستم . آی جوان وقتی به حله رسیدی مذهب مادرت را انتخاب کن ، گفتم باشد آقا ، به روی چشمم ، چند قدمی با آقا رفتم یک وقت با تعجب دیدم به شهر حله رسیدیم صدا زدم آقا حالا که لطف فرمودید مرا از هلاکت نجات دادید برویم خانه تا کارتان را تلافی کنم . فرمودند : نه هزاران گرفتار از شیعیان ما الان دارند من را صدا می زنند من باید بروم به دادشان برسم1 .


1. گلواژه فاطمیه 2 ، ناشر: افق فردا ، 1382 ، ص64-67 به نقل از ره یافتگان وصال .


تعداد بازديد : 515
سه شنبه 01 فروردین 1391 ساعت: 11:50
نویسنده:
نظرات(0)
  • دسته بندی :
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف