در می زنم کــــه سائل این خانه ام کنی دلبــــــــاخته ام که با همه بیگانه ام کنی
عمری بـــه دور شمع وجود تو گشته ام تــــــــــا شعله ای ببخشی و ویرانه کنی
خـــــــود را تمام عمر، به دیوانگی زدم تنهــــــــــا به این امید که دیوانه ام کنی
غلاده ام به گردن و زنجیر محکم است در دست تُست تا سگ این خانه ام کنی