در كعبه اي كبود كه بود انتهاي شهر
رخت سياه كرده به تن آشناي شهر
در بي صدا ترين شب تدفين آدمي
در زير خاك رفته نماد خداي شهر
از شهر خواب رفته گذشت و سپيده دم
پيدا نكرد رد ورا چشمهاي شهر
در بي رمق ترين نفسي كه كشيد گفت:
دلگير گشته است خدايا نماي شهر
با احتياط بين مدينه قدم زنيد
دشمن زياد ديده شده لابلاي شهر
با كاغذي ترين سخن كاغذي ترين
سوزانده شد پيمبر و غار حراي شهر
يا خشت اولي كه نهادند بوده كج،
يا دست حرص كرده چنين با بناي شهر...!
محسن عرب خالقي