قامت سرو از صبوریم خمید
پاى منبر جان به لبهایم رسید
آن که دائم سنگ دین بر سینه زد
نیزه بر پایم ز راه کینه زد
دیگرى مى گفت با من اینچنین
السلام یا مذل المسلمین
آتش دل از رخم پیدا نبود
غصه هاى من یکى دو تا نبود
خانه ى ما خالى از جانانه شد
در عزاى مصطفى جانانه شد
ناگهان دلشوره بر جانم فتاد
گوئیا عالم ز حرکت ایستاد
وه چه این بى حرمتی ها زود بود
مادرم در هاله اى از دود بود
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آمار سایت