چشمِ انتظارِ میهمان ، زد زیر گریه
بغضش شکست و ناگهان زد زیرگریه
دیگر توان ِ ایستادن هم ندارد
طفلک نشست و بی امان زد زیرگریه
درکوچه های شام-شامش که ندادند
پیچید وقتی بوی نان زد زیر گریه
دستش که بر زخم لب خشک پدر خورد
افتاد یاد ِ خیزران - زد زیر گریه
انگشتر بابا به یادش مانده بود و...
تا دید دست ساربان; زد زیر گریه
خیلی دلش پر درد از بزم شراب است
پنهان ز چشم دیگران زد زیر گریه
میگفت "بابا" باز "بابا" باز "بابا"
با هق هق و لکنت زبان زد زیر گریه
با دیدن او حرمله "زد زیر خنده"
بادیدن شمر و سنان "زد زیر گریه"
سیلی - غم بازار - نامحرم - اسیری
با گفتنش هم روضه خوان زد زیرگریه
- - -
شیرین زبان قافله از دست رفت و
آمد کنارش عمه جان... زد زیرگریه
محمدحسن بیات لو
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آمار سایت