شهدا
نیمه شب بود و دشت بارانی
تا طنین دعا به گوشش خورد
خاطراتی به یادش آمد و بعد
روی خاک شلمچه خوابش برد
از مسیر زمان گذشت و سپس
دوستان قدیمی اش را دید
شب حمله رسید و در سنگر
عطر اشک پرنده ها پیچید
بعد از اینجا درون خوابش دید
گرد و خاکی رسید و طوفان شد
شیمیایی... گلوله... آرپی جی...
وشلمچه ستاره باران شد
در کش و قوس خواب و بیداری
سرفه هایش شدید تر میشد
خاک نمناک دشت هم انگار
مست عطر خوش سحر میشد
عاشقی از زمینیان دل کند
روز جشن پرنده ها شده بود
بعد ار آن سرفه های رگباری
دشت آرام و بی صدا شده بود
پیش یاران رفته ی دیروز
عاقبت رو سپید شد سیّد
بعد سی سال گرچه با تاخیر
در شلمچه شهید شد سیّد...
محسن کاویانی