شهدا

شهدا

شهدا

شهدا

شهدا
شهدا
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
شهدا

شهدا


عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت

آری كه پیرهن نه، كه حتی كفن نداشت

عمری گذشت و خنده به لب های مادرم

خشكیده بود و میل به دریا شدن نداشت

عمری همیشه قصه‌ی نقاشی ام شده

مردی كه دست در بدن و سر به تن نداشت

حالا رسید بعد هزاران هزار روز

یك مشت استخوان كه نشان از بدن نداشت

مادر كه گفت: شكل تو دارد پدر، ولی

وقتی كه دیدمش پدرم شكل من نداشت

فهمیدم از نبودن اندوه جمجمه !

بابا هوای سر به بدن داشتن نداشت

با این چنین رسیدن و آن هم بدون سر

حرفی برای مادرم از خویشتن نداشت

آن شب چقدر مادرم از غصه گریه كرد

بیچاره او كه چاره به جز سوختن نداشت


تعداد بازديد : 209
یکشنبه 18 دی 1390 ساعت: 18:05
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف