در خون نشاند اشکِ یتیمانش خورشیدِ سرنهاده به زانو را
خیمه به خیمه،داغ، سرایت کرد آتش زدند معجر و گیسو را
بر خاک،اشکِ شعله وری افتاد مَشکی کنارِ بال و پری افتاد
نیزه قیام کرد و سَری افتاد برهم زدند طاقِ دو ابرو را
ویران شده ست کوفه که برپا کرد آیینِ خیزران زدنِ لب را
آباد شد خرابه که بر سَر زد تکرار تازیانه و بازو را
میخواست "طرحِ تازه دراندازد"... با ذوالفقارِ حیدری اش،زینب
با دومین خطابه، بخواباند گرد و غبارهای هیاهو را
پیدا در او،جمال خداوندش جاری شد اشک از تبِ لبخندش
وقتی برای شکرِ مصیبت ها بالا گرفت دستِ دعاگو را
او خطبه خواند و آینه شاعر شد تا نوبتِ محمدِ باقر شد
نِی نامه اش شکفت و طراوت داد راه حسین و قافله ی او را
گرچه که عالم العلما باشی ایّوبِ ورطه های بلا باشی
سخت است که بمانی و در چشمت پرپر کنند هرچه پرستو را
ای مردِ پنج ساله بگو از عشق ایپنجمین سلاله بگو از عشق
تفسیرِ کربلاست به لب هایت ای خطبه خوانِ پنجمِ عاشورا
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آمار سایت