|
علـــم را بـــر زمــیــــن بگـــذارم، اما...
تـــو را دســـت خـــدا بســپارم، اما...
به چشمم تیر زد آن قوم، ای عشــق!
کـــه دســـت از دیـــدنت بردارم، اما...
***
تو احساس مرا دریاب ای رود
لبم را تر نکن از آب ای رود
تو که دستی نداری تا بیفتد
به سوی خیمهها بشتاب ای رود
***
می من! بادهٔ من! مستی من!
فدای تو تمام هستی من
دل چشم انتظار کودکان را
مبادا بشکند بی دستی من
***
دل تـو تشنه و بیتاب میرفت
به لبیک «عمو بشتاب» میرفت
تو دست رود را رد کردی آن روز
اگــر نــه آبـــروی آب مــیرفــــت
***
عطش را با نگاه آورده بودند
ولی سرشار آه آورده بودند
تـمـام کودکان تشنه آن روز
به دست تو پناه آورده بودند
***
چرا از یاد بردی نینوا را؟
نبوسیدی زمین کربلا را؟
چرا وقتی عطش بارید، باران!
رها کردی دل گنجشک ها را؟
تعداد بازديد : 165
شنبه 29 مهر 1391 ساعت: 14:38
نویسنده: خادم الزهرا (س)
نظرات(0)