سید حمید رضا برقعی امام صادق(ع)-شهادت تیره ای از تبار تاریکی آبروی مدینه را بردند پا برهنه ب

سید حمید رضا برقعی امام صادق(ع)-شهادت تیره ای از تبار تاریکی آبروی مدینه را بردند پا برهنه ب

سید حمید رضا برقعی امام صادق(ع)-شهادت تیره ای از تبار تاریکی آبروی مدینه را بردند پا برهنه ب

سید حمید رضا برقعی امام صادق(ع)-شهادت تیره ای از تبار تاریکی آبروی مدینه را بردند پا برهنه ب

سید حمید رضا برقعی امام صادق(ع)-شهادت تیره ای از تبار تاریکی آبروی مدینه را بردند پا برهنه ب
سید حمید رضا برقعی امام صادق(ع)-شهادت تیره ای از تبار تاریکی آبروی مدینه را بردند پا برهنه ب
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
سید حمید رضا برقعی امام صادق(ع)-شهادت تیره ای از تبار تاریکی آبروی مدینه را بردند پا برهنه ب

امام صادق(ع)-شهادت

 

 

 

تیره ای از تبار تاریکی

 

 آبروی مدینه را بردند

 

پا برهنه بدون عمامه

 

دست بسته...تو را کجا بردند!؟

 

 

 

باز تکرار می شود در شهر

 

 قصه کوچه... خانه... آتش... در

 

وسط شعله پور ابراهیم

 

 روضه می خواند؛ روضهٔ مادر

 

 

 

خواب دیدم که پشت پنجره ها

 

 رو به روی بقیع گریانم

 

پا به پای کبوتران غریب

 

 در پی آن مزار پنهانم

 

 

 

گریه در گریه با خودم گفتم

 

 جان افلاک پشت پنجره هاست

 

آی مردم تمام هستی ما

 

 در همین خاک پشت پنجره هاست

فصل غم آمده زمان عزاست

 

 کُنج سینه شراره ها دارم

 

رخت ماتم به تن نمودم و باز

 

 بین چشمم ستاره ها دارم

 

 

 

آسمان نگاه غم بارم

 

رنگ و بوی مدینه را دارد

 

هر چه قدر آه هم اگر بکشم

 

 از تب سینه باز جا دارد

 

 

 

آن که یک عمر پای مکتب خود

 

 روضه می خواند و عاشقانه گریست

 

گریه هایش شبیه باران بود

 

 آن امامی که صادقانه گریست

 

 

 

ظلم تاریخ باز جلوه نمود

 

 وقت تکرار قصه شومی ست

 

با تبانی آتش و هیزم

 

جاری از چشم، اشک مظلومی ست

 

 

 

آتش دشمنان به پا شده در

 

 خانه ای در میان یک کوچه

 

می رود بی عمامه مردی در

 

 غربت بی امان یک کوچه

 

 

 

داغیِ سینه می کند باور

 

 با نفس هاش آه سردی را

 

خاک این کوچه ها نمی فهمند

 

 غربت اشک پیر مردی را

 

 

 

پیر مردی که سوز آتش را

 

 ساکت و بی کلام حس می کرد

 

پیرمردی که درد غربت را

 

 مثل جدّش مدام حس می کرد

 

 

 

پیرمردی که تا زمین می خورد

 

 نفسش در شماره می افتاد

 

دست خود می کشید بر روی خاک

 

 یاد آن گوش واره می افتاد

 

 

 

یاد یک گوش وارهٔ خونین

 

 یاد اشک نگاه طفلی بود

 

یاد آن مادری که زود گرفت

 

 دست خود را به روی چشم کبود

 

 

 

نیمه شب تا که دشمن آقا را

 

می کشید او به ناله می افتاد

 

یاد یک کاروان و یک کودک

 

 یاد اشک سه ساله می اقتاد

 

 

 

یاد آن کودکی که حس می کرد

 

 زخمِ زنجیرِ داغِ قافله را

 

شوری اشک او چه می سوزاند

 

 زخم صورت... و جای آبله را


تعداد بازديد : 499
دوشنبه 30 مرداد 1391 ساعت: 11:21
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف